When Jimmy was a boy he always liked watches and clocks very much.When he was eighteen years old he went into the army and after a year he began to teach himself to mend watches .Alot of his friends brought him broken watches and he mended them for them .
Then his captain heard about this and one day he brought him a watch too and said ,"my watch has stopped .Can you mend it for me please?
Jimmy answerd .'yes sir ,I can ' after a few days ,he brought the watch back to captain.
How much do I owe you?'the officer asked
One pound ,sir'Jimmy answered . Then he took a small box out of his pocket and give it to the captain saying'there are 3 wheels from your watch . I did not find a place for them when I put every thing back.
The end
ترجمه : موقعی که جیمی پسر کوچکی بود او همیشه ساعت ها را خیلی دوست داشت.
موقعی که او 18 سال داشت او به ارتش رفت و بعد از یک سال او شروع به آموزش درست کردن ساعت به خودش می داد.بیشتر دوستانش ساعت های خرابشان را به او می دادند و او آن ها برایشان تعمیر می کرد.
سپس ارباب او درباره ی او شنید و یک روز به او یک ساعت خراب داد و گفت: ایا شما می توانید این را برای من تعمیر کنید لطفا؟
جیمی گفت بله آقا من می توانم بعد از چند روز او ساعت را به کاپیتان پس داد .
کاپیتان گفت: من چقدر بدهکارم؟
جیمی پاسخ داد : 1پوند آقا
سپس جیمی یک جعبه ی کوچک از جیبش در آورد و به کاپیتان داد و گفت این ها سه عدد چرخ از ساعت شماست من جایی برای آن ها پیدا نکردم موقعی که آن هارا سر جایشان می گذاشتم.
نظرات شما عزیزان:
.: Weblog Themes By Pichak :.